حادثه

ساخت وبلاگ
بالش کوچکی زیر سرش گذاشت و گیسوانش را به روی ان گسترد و خودش بالای سرش نشست،دستانش را در میان موهایش کشید ؛ همچون خرمنی در نسیم صبحگاهی ،سر انگشتانش را بر ابروانش به ارامی می کشید همچون نقاشی چیره دست خوب می دانست که از کجا اغاز کند ،لذت را بر لبان سرخ و مشحون از شهوتش کشاند و انگاه به چانه خوش ترکیبش رسید و غبغبش را با پشت دستانش لمس کرد ان چنان که از دست رفته بود و لذت سراپایش را فرا گرفته بود،نمی خواست فراتر برود،به میان خرمن گیسوانش بازگشت که چین بر ابروان دختر افتاد و گفت:باید از تو بخواهم؟که این گونه مرا در حسرت رها نکنی ،پسرک سر به زیر افکند.
دختر دست را حلقه ای به دور گردنش کرد و لب بر لبانش فشرد ویکدیگر را عریان در آغوش کشیدند و ماه نظاره می کرد وستاره می ریخت به تن های سیمین شان و اندوه می سرود بر تنهایی خویش و این تمام قصه نبود

زمان...
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nabodan بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 11 مرداد 1397 ساعت: 22:06