گریه ی خاموش

ساخت وبلاگ
هیچ توان و امیدی در من نیست،با مردگان هم سر و همنشین شده ام،هر چه دوردست ها را می کاوم و آینده را می پویم کورسوی نجات بخشی نمی یابم و هر چه در اکنون فرو می روم و می اندیشم نوای فرح بخشی نمی شنوم.من دیری است در خود مرده ام و زندگانی خیال و توهمی بیش نیست.

آفتاب نیم روز چونان اره ای کند بر پوستم می خزد،آوخ آوخ حکایت طعنه آمیزی است زندگی که فراز و فرودش ننگ و بدنامی است.

چشمان منتظر مانند پنجره هایی که عنکبوت هایی وقیح بر آنها تار تنیده است،عبث به نظاره نشسته اند و پلک هایم همچون پلک های نیم جویده جزامیان تاب و توان ندارند، از دوردست غریو زجه به گوش می رسد و دریغ است و فسوس که فریادرسی نیست.

کشتزاری نیم سوخته و سیاه که از هجوم آفات جان می کند خودنمایی می کند و ژولیدگانی که آواز شادی و سرور سر میدهند و گاهی به همپالگان خویش ناخن و دندان نشان می دهند و دستور می دهند.

دیگر به بدیهیات نیز شک می کنم . آرام آرام دنبال فال و اسطرلاب و اراجیف می گردم؛ما گرفتار کدام طلسم شده ایم؟! طلسم جغرافیای آواره خویش؟! که هرکس مجالی یافت بر آن تاخت و گردن زد و آتش زد و گردن زد و ویران کرد و گردن زد.

طلسم سلاطین سفاک خویش؟! که هر دون صفتی نادان تر و خونریزتر بود بر مسند قدر قدرتی جلوسی بی شرمانه می نمود و آزادگان را برده می خواست یا گردن می زد،مهتران را خوار می داشت یا گردن می زد،انسان ها را مطیع می خواست یا گردن می زد.

طلسم روزگار و گردون بد اقبال خویش؟!که هرگاه می شد سرانجامی نیک و خوش رقم زده شود طالعی شوم همچون کرکسی نحس سایه می گسترد و همگان را بر خوانی از خون برادران خویش می نشاند و معنای دوستی و نیکویی رنگ می باخت و تیشه ها و کارد ها به ریشه ها و سینه ها سوده می شد.

نه تاب مرثیه سرایی در من نیست؛چون از مرثیه سخن ساز کنی دیگر سرانجامی نخواهی یافت،آری مرثیه؛مطلعی که فرجام و پایانش مقدر نیست.

زمان...
ما را در سایت زمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nabodan بازدید : 203 تاريخ : پنجشنبه 11 مرداد 1397 ساعت: 22:06