روزهای این هفته به طور دردآوری گذشتن،روی تخت بیمارستان بودن و تماشای زجه های هم اتاقیایی که از درد به خودشون می پیچیدن و تزریق های مداوم مورفین که هیچ سودی نداشت رو می شد تاب آورد و تحمل کرد اما نگاه های پر از اندوه تو و چشمایی که اشک آلود بودن خیلی جانکاه تر بود،داستان عجیبیه ؛من نمی تونم که ببینم تو از آب شدن من روی این تخت سفید زجر می کشی، از خودم خجالت می کشم . غرضم از مرگ بدون درد این بود که یه دفعه تموم شه بره چیه این مسخره بازیا! قصه ی ؛شیرین دختر خاله ی لیدا که هیجده سال داشت و به مدت یازده سال با سرطان خون جنگید و الان خوب شده و تو هم آره و ...حالمو بد می کنه،باور می کنی؟ بازم به مورفین نیاز دارم. می دونی مرگ رو باید محترم شمرد و زیاد اونو معطل نکرد،باورش سخته که دستام تاب تایپ کردن نداره و زود درد می گیره،پوستم پلاسیده شده خنده داره نه؟! دیگه اثری از ابرو توی صورتم نیست ،ابروهام توی یه وداع غمگین با چشام بدورود گفتن و شایدم قهر کردن ،جاشون خالی خالیه، هر بار به امید اینکه برگشته باشن انگشتمو روی جای خالیشون می کشم.
حرف واسه گفتن زیاده اما توان گفتن نیست .
زمان...برچسب : نویسنده : nabodan بازدید : 194